تهیه افطاری از بهشت برزخی

مرحوم آیت الله محمد نراقی رحمت الله که در علوم عقلیه و نقلیه سرآمد بود و در اخلاق و عرفان، استاد زبردست و در فقه و اصول و فلسفه و حتی علم ریاضی، زبانزد خاص و عام بود ، در نجف در جوار عتبات عالیات و بارگاه ملکوتی علی بن ابی طالب علیه السلام، مشغول تعلیم و تعلم بود، در یک روز از ماه مبارک رمضان، همسرش از او در خواست می کند که به بازار نجف برای خرید مواد غذایی برای تهیه افطاری بیرون برود،وی از منزل خارج می شود

و پیش خود، تصمیم می گیرد که تا غروب آفتاب ساعتی باقی مانده، به قبرستان وادی السلام برای زیارت اهل قبور برود. هنوز آفتاب غروب نکرده بود که ایشان وارد قبرستان وادی السلام نجف شد و گوشه ای را انتخاب کرد و در آنجا کنار قبور مؤمنین نشست. چند دقیقه ای نگذشت که از دور دید، تشییع جنازه ای است و عده قلیلی وارد قبرستان شدند و قبری را آماده کردند و جنازه میت را داخل قبر قرار دادند. از اینجا بقیه داستان را از زبان خود این بزرگوار پی می گیریم.

ایشان می فرماید: تعداد تشییع کنندگان، انگشت شمار بودند بعد از آنکه میت را داخل قبر نهادند، نزد بنده آمدند و از من چنین خواستند: که ما برای رضای حق، این میت را تجهیز کردیم و قبر را هم آماده کردیم و او را در داخل قبر قرار داده ایم، ولی بخاطر کار مهمی که داریم باید هر چه زودتر به شهر برگردیم، لطفاً جنابعالی اعمال باقی مانده را انجام دهید. منهم قبول کردم و از برخاستم و داخل آن قبر شدم، تا میت را روی پهلوی راست بسمت قبله بخوابانم و صورتش را روی خاک بگذارم. همینکه مشغول بودم، احساس کردم قبر وسیعتر شد و دریچه از آن به سوی من باز شد، وقتی چشمم به دریچه افتاد باغی بزرگی را از دور مشاهده کردم به خود جرأت دادم که داخل آن باغ شوم، وقتی وارد آن باغ سر سبز شدم از دور قصری بسیار مجلل و زیبا دیدم که نظرم را به خود جلب کرد، بخودم گفتم میروم تا حقیقت امر بر من روشن گردد.

به قصر نزدیک شدم، از پله های زیبای آن بالا رفتم و داخل یک سالن بسیار بزرگی شدم که جمعیت زیادی در آن نشسته بودند با اطمینان کامل وارد شدم و سلام کردم و در همان پایین مجلس نشستم، در بالای مجلس کسی نشسته بود که به سوالات مردم پاسخ می داد. هر کدام از اهل مجلس از دنیایشان و بازماندگان خود می پرسیدند و او هم اخبار زندگی آنها را برایشان بازگو می کرد. یک وقت صحنه عجیبی نظرم را به خود معطوف داشت، به اینکه ماری از در وارد شد و مستقیم بسوی همان شخصی که به سوالات جواب می داد رفت و نیشی به صورتش زد و برگشت، صورتش سرخ و سیاه شد و سپس بحالت اول خود برگشت. باز دوباره سوالات را جواب می داد تا اینکه مار برای بار دوم وارد شد و به صورتش نیش زد و صورتش تغییر کرد، سپس مار از مجلس خارج شد. من به خود جرات دادم که سوال کنم که اینجا کجاست؟

گفتم آقا ببخشید، اولاً شما کی هستید؟ ثانیاً این آقایان و خانمها که در اینجا نشسته اند چه کسانی هستند؟ ثالثاً چرا این مار هر چند لحظه یک بار به شما نیش میزند؟

آن شخص که بالای مجلس نشسته بود، جواب داد به اینکه آیا شما مرا نمی شناسی؟ گفتم خیر. گفت : من همان میتی هستم که الان با دست خود مرا دفن کردی، و اینجا خانه برزخی من است و این قصر و باغ پر از میوه از برای من آماده شده است. و شما الان در منزل بهشت برزخی من میهمان شده اید. و اما این جمعیتی که می بینی از فامیلها و قربای من هستند که قبل از من فوت شده اند و منتظر من بودند و الان از وضعیت بازماندگان خود سوال می کنند و من آنها را از اخبار دنیا آگاه می سازم. و اما این مار که به صورت من نیش میزند. بخاطر اینست که من یک روز از منزل بیرون آمدم و در کوچه ما یک کوچه بقالی داشت که ملاحظه کردم بقال با با یک مشتری بحث و جدل می کند. منهم دخالت کردم متوجه شدم که اختلاف مالی آنان پنجاه دینار که برابر یک شاهی بود می باشد. من بدون آنکه به حق قضاوت صحیح کنم، گفتم: حالا شما از نصف حقت بگذر، به این صورت بدون اینکه رضایت طلبکار را جلب کنم به نزاع آن دو خاتمه دادم حال بخاطر آن قضاوت بناحق، خداوند این مار را مامور کرد که به صورتم نیش بزند و این عذاب تا صور اسرافیل و قیام از قبر و حاضر شدن در صحرای محشر ادامه دارد.

سپس به یادم آمد که من به همسرم قول دادم که برایش افطاری تهیه کنم، لذا تصمیم گرفتم از آن مجلس خارج شوم. وقتی حرکت کردم، آن آقا گفت: من مقداری برنج در یک کیسه کوچک برای تو و خانواده ات میدهم، که از غذاهای بهشتی ما می باشد. از او خداحافظی نمودم و او هم مرا تا دم پله های قصر، بدرقه نمود. در حالی که کیسه کوچک برنج را که چند کیلو بیشتر نبود، در دست داشتم، از همان راهی که وارد باغ شدم، بیرون رفتم، وسر از همان قبر درآوردم، در حالیکه آن میت بهمان حالت سابق باقی بود و کسی لحدهای قبر را نگذاشت. به صورت میت دقت کردم، کاملاً همان بود که در رأس آن مجلس به سؤالات جواب می داد. وقتی وارد قبر شدم، آن دریچه بر من بسته شد و متوجه شدم که من وارد عالم برزخ شدم و این خود توفیق بزرگی برای من بود. سپس لحدها را روی قبر گذاشتم و خاک روی قبر ریختم. پس از خاتمه کار، کیسه کوچک برنج را برداشتم و به منزل آمدم، به عیالم گفتم از این برنج، افطاری درست کن. وقتی برنج طبخ شد، بوی خوش و معطری فضای منزل را پیچید، که با هیچ بوی عطری، قابل قیاس نبود. از آن پس هر چه از برنج استفاده می کردیم، هرگز چیزی از آن نقصان پیدا نمی کرد و به خانواده ام سفارش کردم که هرگز این داستان را برای احدی نقل نکند ولی همه همسایه ها متوجه بوی خوش این طعام شدند. در یک روز که من در منزل نبودم، یکی از نزدیکان وارد شد و از همسرم با اصرار تمام خواست که آقا این برنج را از کدام مغازه تهیه کرده اید، همسرم قضیه را برای او نقل کرد و از آن پس برنج، کم کم با استفاده ای که می شد به اتمام رسید.